loading...
تقصیر من نبود...
علی پاییزی بازدید : 113 سه شنبه 1390/11/04 نظرات (0)

داستان کوتاه یک وبلاگ نویس

داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس

داستان عاشقانه

بهاربیست

این داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس است که دست سرنوشت
این وبلاگ نویس را با یک دختر زمینی آشنا میکند
پیشنهاد میکنم حتما این داستان را بخوانید
برای خواندن این داستان لطفا به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید

اولین نیستیم .... اما بهترینیم ....!!

 

 

علی پاییزی بازدید : 103 سه شنبه 1390/11/04 نظرات (0)

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»

 

لطفا برای خواندن بقيه متن به روی ادامه مطلب كليك كنيد

علی پاییزی بازدید : 91 سه شنبه 1390/11/04 نظرات (0)

عشق بی پایان

 

 

زن و شوهر جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند آنها از صمیم قلب همدیگر را دوست داشتند.

 

زن جوان: یواشتر برو من میترسم

 

مرد جوان:نه،اینجوری خیلی بهتره

 

زن جوان:خواهش میکنم من خیلی میترسم

 

مرد جوان:خوب اما باید اول بگی دوسم داری

 

زن جوان:دوستت دارم حالا میشه یواشتر بری

 

مرد جوان:مرا محکم بگیر

 

زن جوان:خوب حالا میشه یواشتر برونی

 

مرد جوان:باشه،به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری آخه نمیتونم راحت برونم اذیتم میکنه

 

روز بعد روزنامه ها نوشتند

 

برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد یکی از سزنشینان زنده ماند و دیگری در گذشت

 

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند

علی پاییزی بازدید : 94 دوشنبه 1390/11/03 نظرات (4)

داستان غمگین

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد...پسر قد بلند بود, صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود.دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند, از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روز ها, حتی یک سلام به یکدیگر , دل دختر را گرم می کرد.او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت.دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر مو هایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد, چشمانش به باریکی یک خط می شد.

در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت را یافت.یک شب, هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسر های خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند, دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد.آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

بقیه در ادامه مطلب

درباره ما
Profile Pic
چرا احساساتم کوتاهند؟! دلم می خواهد در لحظه های پاک و روشن کودکی می ماندم
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 66
  • کل نظرات : 16
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 48
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 132
  • بازدید ماه : 263
  • بازدید سال : 1,439
  • بازدید کلی : 13,922