تمام شب تنها
نگاه من
به خاطره هایمان خیره گشته بود
و چشم هایم به نگاه پاک تو می گریست
با آن یادگاری در دستم
تنها و خاموش با نگاهی غم آلود
به تو می اندیشیدم
به پایان دادن این عشق
چگونه ایستادم و دیدم
پایان زندگی مان را
نمی توانستم دیگر نمی توانستم
ناامیدی وسیع گشته بود
و پاییز با خاموشی خود به دلم می گفت
تو ویران گشته ای
نمی توانستم دیگر نمی توانستم
راه گریزی نبود
من تو را با خود انس داده بودم
بی تو نابود می گشتم
ماندم و خاطرات را زنده کردم
به امیدی دوباره
تا نگاه تو در خانه ام پدیدار شود