loading...
تقصیر من نبود...
علی پاییزی بازدید : 90 سه شنبه 1390/11/04 نظرات (0)

عشق بی پایان

 

 

زن و شوهر جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند آنها از صمیم قلب همدیگر را دوست داشتند.

 

زن جوان: یواشتر برو من میترسم

 

مرد جوان:نه،اینجوری خیلی بهتره

 

زن جوان:خواهش میکنم من خیلی میترسم

 

مرد جوان:خوب اما باید اول بگی دوسم داری

 

زن جوان:دوستت دارم حالا میشه یواشتر بری

 

مرد جوان:مرا محکم بگیر

 

زن جوان:خوب حالا میشه یواشتر برونی

 

مرد جوان:باشه،به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری آخه نمیتونم راحت برونم اذیتم میکنه

 

روز بعد روزنامه ها نوشتند

 

برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد یکی از سزنشینان زنده ماند و دیگری در گذشت

 

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
چرا احساساتم کوتاهند؟! دلم می خواهد در لحظه های پاک و روشن کودکی می ماندم
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 66
  • کل نظرات : 16
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 45
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 129
  • بازدید ماه : 260
  • بازدید سال : 1,436
  • بازدید کلی : 13,919